نوشته شده در تاریخ 91/4/31 ساعت 3:2 ع توسط mohamad_si
چند مسافر به شهری رسیدن و می خواستن مقداری سوغاتی و هدیه بخرند. باروبندیل و به یکی از همسفران سپردند و رفتن؛ همسفر آنجا نشست تا دوستان برگردند. کمی اون طرف تر بچه ها مشغول بازی و سروصدای زیادی به راه انداخته بودند. اما انگار مرد غرق در افکار خود بود. مدتی گذشت؛ از نشستن [...]